* زینب رجایی
سالهاست عراقیها بدون هیچ اما و اگری به زائران اربعین خدمت میکنند و در این خدمت هیچ مانندی ندارند. این روایت دنبالهدار، گوشه کوچکی از زائرنوازی آنها است. بخش اول آن را اینجا بخوانید.اگر چراغ ماشین را خاموش کنیم، در بیابانهای خاک عراق، چشم چشم را نمیبیند. یک ربع است که در جهتی نامعلوم در دل تاریکی کور از جاده نجف به کربلا فاصله میگیریم. من که در مسیرهای هرروزه تهران سوار ماشینی غیر از تاکسیهای سبز و زرد نمیشوم حالا با سه همسفر دیگرم، همراه مرد جاافتاده و چهارشانه عراقی شدهام که نه نامش را میدانم؛ نه زبانش را و نه حتی مقصدش را! فقط میدانم ما زائریم و او میزبان…
وقتی خسته و خاکی عمود هزار و خردهای را رد کردیم، جلویمان را گرفت و گفت: «مَبیت زائر؟! مَبیت؟ تَعبان؟» متوجه شدیم که او از اهالی روستاییهای اطراف «مَشایه» است که احتمالاً توان مالی آنچنانی برای کمک به موکبها نداشته اما خانه و خانوادهاش را برای چند وعده پذیرایی مهیا کرده است. حالا راه ما را سد کرده و میپرسد: «زائر! شب را در خانه دیگری میمانید؟ خستهاید؟»
حوالی ده شب، جایی برای سوزن انداختن در موکبها باقی نمانده وای به حال جمع چهار نفره ما… دو دل بودیم؛ ولی دعوت و اصرار مرد عراقی را قبول کردیم و با این کار انگار دنیا را تقدیمش کرده باشیم. ما را دنبال خودش راه انداخت تا به ماشین برسیم. توی مسیر مدام در حقمان دعا میکرد و دست راستش را روی سر و روی چشمش میگذاشت. به گمانم میگفت: «شما تاج سر من هستید؛ روی چشم من قدم میگذارید…» صندوق عقب را باز کرد و با احترام جلویمان ایستاد؛ اجازه نداد خودمان وسایل را جاساز کنیم؛ کولههای خاکگرفته را از دستمان گرفت و مثل راننده تشریفات، در ماشین را برایمان باز کرد.
تماشای اشتیاق کودکانه و احترام بیاندازه از مرد غریبهای که از نظر سن و سال جای پدرمان را داشت، عجیب بود. اسمهایمان را پرسید و خودش را «ابوسلمان» معرفی کرد. دست و پا شکسته بهِمان فهماند چند ساعتی است در مشایه تلاش میکند جمعی را مهمان خانهاش کند؛ اما گویا زائران یا ترجیح دادهاند در خنکای شب پیادهروی کنند یا آنکه نخواستهاند برای رفت و آمد تا روستا و خانه او زمان را از دست بدهند. فردا اربعین است و راه کمی تا کربلا باقی نمانده. غیر از اینها اینجا همه کمابیش میدانند عراقیها به این راحتیها بیخیال زائر نمیشوند و گاهی برای پذیرایی حق انتخاب هم نمیدهند. جوری خواهش میکنند که نمیتوانی دست یا دعوتشان را رد کنی.ابوسلمان پنجاه ساله به نظر میرسد، دشداشه مشکی پوشیده و عرض شانههایش کمی از حدود صندلی راننده تجاوز میکند. روی جادهای که هر لحظه از آسفالتش کمتر و به سنگلاخش اضافه میشود ، گاز میدهد و بیاحتیاط رانندگی میکند. نه ترسی از تصادف دارد، نه واهمهای از آسیب دیدن جلوبندی ماشین کهنهاش. بیوقفه و ذوقزده برای ما که چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمیشویم، تند تند حرف میزند.
«احمد» یکی از همسفرهایمان که صندلی جلو نشسته است هر چند ثانیه یک بار رو به ابوسلمان سری به تائید تکان میدهد و جوابش را با چند کلمه که حفظ کرده میدهد: «اِی…زِین! زِین! حفّظکم ا...» یعنی: «آره… چه خوب… چه زیبا… خدا حفظتان کند». ابوسلمان که خیال میکند احمد عراقی میفهمد با اشتیاق بیشتری حرفش را ادامه میدهد؛ غافل از اینکه همسفر ما، عربی را حتی در دوران مدرسه هم تک ماده کرده است.
شوخیهای احمد که ته میکشد ، دوباره به دل بیابان زل میزنم و نگاهم میان تاریکی بیانتهایش گم میشود. به این فکر میکنم که چه اطمینان و اعتمادی، تمام منطق و افکار من و همراهانم را پر کرده که خود را اینطور بی اما و اگر به ابوسلمان و مقصد نامعلومش سپردهایم و مهمان خانوادهای میشویم که نه از آنها چیزی پرسیدهایم و نه چیزی میدانیم.
تا چشم کار میکند نه از آبادی خبری است نه از آدمی. تاریکی بیابان روی افکارم سایه میاندازد… خیال میکنم اگر مرد عراقی تنومند، همین حالا سلاحی از کنار دستش بردارد، ما چه باید بکنیم؟ همزمان با افکار تاریکم، ابوسلمان دستش را از کنار پای چپش پایین میبرد و صدای خس خسی بلند میشود. ترسیدهام؛ در کسری از ثانیه تپش قلب میگیرم؛ انگار با گوش خودم میشنوم که چطور صدای ضربان قلبم، سکوت مطلق ناکجاآبادی که در آن فرو میروم را میشکند...
مرد عراقی، با همان سرعت سرسامآوری که رانندگی میکند ، مشمایی را از کف ماشین روی پایش میگذارد و چیزی را از پشت سرش سمت من و «محدثه» که کنارم نشسته است میگیرد. میخواهم چشمهایم را از ترس ببندم که قوطی آبمیوه را توی دستش میبینم: «عطشان زائره؟» یعنی زائر خانم! تشنه هستی؟!
آبمیوه را میگیرم و از بدبینیام خجالت میکشم. به هر نفرمان یک آبمیوه میدهد. یخِ یخ است و البته کمی خیس. میگویم: «چقدر خنک است… زیر صندلی ماشینش یخچال دارد؟» احمد آرام میگوید: «توی مشما را چند تکه یخ گذاشته که آبمیوهها خنک بمانند… نصف بیشتر یخها هم آب شده؛ بنده خدا معلوم نیست از کی توی مشایه دنبال زائر میگردد…». کف ماشین را نگاه میکنم. آب، تقریباً تمام کفی زیر پایم را گرفته و با خاک کفشهایمان است. ابوسلمان فکر تشنگی احتمالی ما و حتی خنکی آبمیوههایمان را کرده، ولی فکر ماشین خودش را نه! چقدرعجیباند این مردم…