امروز: ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۶ تير | Tuesday 16 Jul 2024 | اِثَّلاثا ٩ محرم ١٤٤٦
آقای رئیس‌جمهور؛ بگویید دیگر روضه حضرت قاسم نخوانند!

پسرک نوجوان که به سختی خودش را از اردبیل به تهران و به حلقه نزدیک رئیس‌جمهور رسانده بود، گفت: «آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!»

در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲، زمانی که آیت‌ا...خامنه‌ای، رئیس‌جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری خارج می‌شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می‌شد. صدا از طرف محافظان بود که چند نفرشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی می‌گفتند. صدای جیغ‌مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رئیس‌جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم.»
رئیس‌جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چه شده است؟ کیست این بنده خدا؟» پاسدار پاسخ داد: «نمی‌دانم حاج‌آقا! مانده‌ام چطور تا اینجا توانسته بیاید.» پاسداری که ظاهراً مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رئیس‌جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج‌آقا شما بایستید، من می‌روم ببینم چه خبر است.» سپس با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک رئیس‌جمهور مستقر کرد و خودش به طرف شلوغی رفت.
کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج‌آقا! یک بچه است. می‌گوید از اردبیل کوبیده آمده اینجا و با شما کار واجب دارد. بچه‌ها می‌گویند با عز و التماس خود را رسانده تا اینجا. گفته فقط می‌خواهد قیافه آقای خامنه‌ای را ببیند، حالا می‌گوید می‌خواهم با او حرف هم بزنم.» رئیس‌جمهور گفت: «بگذارید بیاید حرفش را بزند، وقت هست.»
لحظاتی بعد، پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خود را به رئیس‌جمهور رساند. صورت سرخ و سرمازده‌اش، خیس اشک بود. هنوز در میانه راه بود که رئیس‌جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام باباجان! خوش آمدی.» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزید، به لهجه‌ی غلیظ آذری گفت: «سلام آقاجان! حالتان خوب است؟»
رئیس‌جمهور دست سرد و خشکه‌زده‌ی پسرک را در دست گرفت و گفت: «سلام پسرم! حالت چطور است؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رئیس‌جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت: «این هم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را.» ناگهان رئیس‌جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: «نام شما چیست، پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها آمده‌ام تهران که شما را ببینم.»
ادامه در صفحه 5

لینک کوتاه:
http://www.tafahomnews.com/fa/Main/Detail/74399
تبلیغات
تفاهم آنلاین
تبلیغات
نقش نیوز
بعدی
قبلی
تمامی نیروگاه‌ها با آمادگی
 ۱۰۰ درصدی 
در حال تولید برق هستندبه‌روزرسانی طرح جامع ریلی تهران

روشن شدن تکلیف نیروهای شرکتی 
در دولت چهاردهم
آغاز طرح ثبت‌نام خودروهای فرسوده 
در سامانه
آقای رئیس‌جمهور؛ بگویید دیگر روضه حضرت قاسم نخوانند!پیشنهاد ۷ گانه اتاق اصناف ایران به رئیس جمهور منتخبضرورت حذف شرط انتقال فناوری 
از واردات خودرومرحله جدید دهک‌بندی 
خانوارها از شهریورماهایران؛ ارزان ترین مقصد جهانگردی جهان
  • شماره 5050
  • ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۴ تير

30 شماره آخر نشریه

ویژه‌نامه شماره 221