* محمد حسن لطفی
تصور کنید در شلوغ ترین کوچه ی یک شهر بزرگ ایستاده اید. از هر طرف صدای گفتگو، خنده و زمزمه به گوش می رسد. هزاران چهره از مقابل شما عبور می کنند، هر کسی در حال صحبت، به اشتراک گذاری یا تماشای چیزی است. شما هم گوشی هوشمندتان را در دست گرفته اید. پیام ها یکی پس از دیگری روی صفحه ظاهر می شوند: دوستی در حال اشتراک گذاری عکس تعطیلاتش، دیگری یک مطلب طنز را فرستاده، یکی برای پست جدیدتان پسندیده و گروه خانوادگی پر از پیام های تبریک است. شما از نظر دیجیتالی در مرکز یک مهمانی پرجنب وجوش قرار دارید. اما وقتی سرتان را از روی صفحه برمی دارید و به اطراف نگاه می کنید، یک پرسش عمیق و گنگ در وجودتان می پیچد: پس چرا من اینقدر تنهایم؟
این، پارادوکس بزرگ عصر ماست؛ تنهایی در اقیانوس بی پایان ارتباط. در واقع آنقدر پیوندهای مجازی مان زیاد شده که گویی در یک شبکه ی عظیم و نامرئی، به همه و هیچکس در همان لحظه متصلیم. می توانیم در کمتر از ثانیه با دوستی در آنسوی کره ی زمین تصویر زنده به اشتراک بگذاریم، اما شاید همسایه دیواربه دیوارمان را ماه هاست ندیده ایم. می توانیم در بحث های پرحرارت شبکه های اجتماعی در باره ی مهم ترین مسائل جهان شرکت کنیم، اما از بیان آسیب پذیرترین احساسات مان در برابر نزدیک ترین دوستان مان هراس داریم. این ارتباطِ بی ارتباطی، همان تنهایی است؛ یک تنهایی نوین، پیچیده و به طرز دردناکی متناقض.
ریشه این احساس را باید در کیفیت ارتباط جستجو کرد، نه کمیت آن. در گذشته، ارتباط اغلب عمقی و مبتنی بر مکان بود. محدود به حلقه ی کوچکی از دوستان، خانواده و هم محلی ها بودیم. این ارتباطات اگرچه محدود، اما اغلب غنی و چندبعدی بودند. یک گفتگوی ساده در مغازه ی محله، یک دیدار غیرمنتظره در کوچه، یک مهمانی در خانه ی فامیل؛ همه ی اینها فرصت هایی بودند برای تبادل نه فقط کلمات، که حالات چهره، تن صدا، لمس یک دست بر شانه و آن سکوت های معنادار مشترک. این تعاملات فیزیکی و حضوری، پیوندهای عاطفی را تقویت می کرد و به ما حس تعلق و دیده شدن واقعی می داد.
اما امروز، ارتباط ما عمدتاً مجازی، سریع و مبتنی بر متن و تصویر است. ما به جای «گفتگو»، در حال «مصرف محتوا» هستیم. صفحات اجتماعی ما به ویترینی از بهترین و درخشان ترین لحظات زندگی دیگران تبدیل شده است. ما در این ویترین دائمی، در حال مقایسه پشت صحنه ی آشفته و معمولی زندگی خودمان با برجسته ترین لحظات ویرایش شده ی زندگی دیگرانیم. این مقایسه ی مداوم، نه تنها حس رضایت را از ما می گیرد، بلکه یک حس شرم و کم ارزش پنداری خاموش را در ما ایجاد می کند. ما برای اینکه احساس کنیم به اندازه ی کافی خوب هستیم، به دنبال تأیید بیرونی می رویم. اما این تأیید بیرونی مانند آب شور است؛ هرچه بیشتر بنوشیم، تشنه تر می شویم. این چرخه، ما را در یک حالت دائمی از اضطراب و احساس کمبود قرار می دهد و ما را از ارتباط اصیل با خودمان و دیگران دورتر می کند.
علاوه بر این، طراحی برنامه های اجتماعی به گونه ای است که ما را به سمت سطحی نگری سوق می دهد. الگوریتم ها برای بیشینه کردن درگیری کاربر طراحی شده اند، نه برای بیشینه کردن عمق و معنای انسانی. آنها محتوایی را به ما نشان می دهند که خشم، شگفتی یا حسادت ما را برانگیزد، نه محتوایی که باعث تأمل، همدلی یا ایجاد یک گفتگوی معنادار شود. در چنین فضایی، گفتگوها به جای اینکه گفتگومحور باشند، به گفتمان های تکی تبدیل می شوند که هر کس در حال فریاد زدن دیدگاه خودش است، بدون اینکه واقعاً به دیگری گوش دهد. ما یاد گرفته ایم که اظهارنظر کنیم، اما مهارت گوش دادن فعال را از دست داده ایم. این امر به ویژه در میان جوانانی که دوران شکل گیری هویت شان را در این فضای دیجیتالی گذرانده اند، مشهود است. آنها در مهارت های ارتباطی دیجیتال استادند، اما گاهی در برقراری یک تماس چشمی ساده یا بیان یک احساس پیچیده در یک فضای واقعی، دچار اضطراب می شوند.
نکته ی دیگر، از بین رفتن مرز بین خلوت شخصی و فضای عمومی است. قبلاً وقتی به خانه می رسیدیم، درِ ارتباط با دنیای بیرون بسته می شد. امروز، دنیای بیرون از طریق یک دستگاه کوچک، به رختخواب، به میز شام و به هر لحظه ی تنهایی مان راه پیدا کرده است. این هجوم دائمی، فرصت بودن با خود، اندیشیدن و بازیابی انرژی روانی را از ما می گیرد. ما هیچگاه واقعاً تنها نیستیم تا بتوانیم با خودمان خلوت کنیم، و در عین حال، هیچگاه واقعاً به شکل عمیق و راضی کننده ای با دیگری در ارتباط نیستیم. در یک حالت میانه یا برزخ ارتباطی گرفتار شده ایم.
پس راه حل چیست؟ آیا باید فناوری را کنار بگذاریم و به گذشته بازگردیم؟ چنین چیزی نه ممکن است و نه مطلوب. فناوری خود ابزار است و مشکل اصلی، نه در ابزار، که در شیوه ی استفاده ی ما از آن و انتظارات ناسالمی است که از آن داریم. شاید کلید حل این پارادوکس، در ارتباط آگاهانه نهفته باشد. این به معنای تعریف مجدد رابطه ی ما با دستگاه ها و برنامه هاست. شاید باید یاد بگیریم که گاهی خودمان را عمداً قطع ارتباط کنیم؛ زمانی را بدون هیچ وسیله ی دیجیتالی برای بودن با خودمان، کتاب خواندن، پیاده روی یا فقط خیره شدن به پنجره اختصاص دهیم.
این خلوت خودخواسته، پادزهر تنهاییِ ناخواسته ی ماست. شاید باید کیفیت را به کمیت ترجیح دهیم. به جای چت کردن همزمان با ده نفر، یک تماس تلفنی طولانی با یک دوست قدیمی بگیریم و حالش را واقعاً بپرسیم. به جای پیمایش بی هدف در شبکه های اجتماعی، برای دیدار حضوری با کسی که برایمان مهم است، برنامه ریزی کنیم. در این دیدارها، گوشی ها را کنار بگذاریم و واقعاً حاضر باشیم و در نهایت، شاید باید با خودمان صادق باشیم. بپذیریم که آن زندگی های بی نقصِ روی اینستاگرام، تکه هایی از ظاهر زندگی هستند، نه کلِ فیلم زندگی.
این ما هستیم که باید انتخاب کنیم چگونه در این اقیانوس شنا کنیم؛ آیا میخواهیم مسافرانی تنها باشیم که از ساحلی به ساحل دیگر می دوند، بدون اینکه هیچگاه طعم آب را بچشند، یا می خواهیم غواصانی باشیم که به عمق می روند تا مرواریدهای ارتباطات اصیل و انسانی را پیدا کنند. تنهایی، زخمِ عصر جدید است، اما شاید همین زخم، ما را به سوی درک عمیق تری از معنای واقعی با هم بودن سوق دهد. شاید این تناقض دردناک، فرصتی باشد برای بازتعریف ارتباط، نه بر اساس تعداد پیوندها، که بر اساس عمقِ آنها.